سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دوستِ بخیل، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

 

باد و باغ لیوک

((هوووووووووووو!))

باد، در غارش هوهو می کرد. پاهای نامریی اش را به زمین کشید. ریش نامریی اش را شانه کرد. دندان های نامرئی اش را مسواک زد. صبحانه اش را که یک فنجان نامریی اکسیژن بود، سرکشید. و سپس ... تصمیم گرفت که در اتوبوس هوایی نامریی اش که در غار پهلویی بود سوار شود و به گشت و گذار بپردازد.

صدایی بلند برخاست و اتوبوس راه افتاد. لحظه ای بعدباد، پیچان و چرخان، با سرعتی فراوان از میان جنگل باران می گذشت.

برگ ها خش خش کردند. آب ها موج برداشتند. موها پریشان شدند. پیچک ها جنبیدند. میوه ها بر شاخه های درختان تاب خوردند و گرد و غبار رقص کنان در هوا به گردش درآمد.

مرغ مینا احساس کرد آشیانه اش در زیر بدنش می لرزد. میمون دم کوتاه، حیرت زده دستی به چانه خود کشید و سر جغد سیصد و شصت درجه به دور گردنش چرخید. اتوبوس تهویه دار، چنان به سرعت می گذشت که همه چیز را به حرکت در می آورد! پشت سرش تمام جنگل از جمله باغ لیوک، خرگوش صحرایی، که درخت با ارزش آوکادو در وسطش بود، در حال رقص و پیچ و تاب بود.

آه! آوکادوها! آوکادوهای سبز و خوش مزه، خوشه خوشه از درخت آویزان بودند و مانند آونگ تاب می خوردند. آن ها تا دو هفته دیگر کاملاً می رسیدند و آماده چیدن می شدند. درون آوکادوها نرم و شیرین و طلایی، و بیرونشان صاف و گرد مثل ... مثل ...

دهان لیوک از فکر آوکادوها آب افتاد! البته او نمی توانست آن ها را همان موقع بخورد، اما بعداً؛ پس از رسیدن سهم خودش را تمام و کمال می خورد. در واقع لیوک حساب دانه دانه آوکادوها را داشت : چهارصدتا از آن ها سهم خودش بود، دویست تا مال همسر شکمو و پرخورش و بیست تای باقی مانده نیز سهم میهمان های ویژه و مهمی بود که نمی شد عذرشان را خواست!

اکنون با این اوصاف، مجسم کنید وقتی لیوک دید که باد با سرعت دویست کیلومتر در ساعت از باغش می گذرد، درخت با ارزشش را از ریشه تکان می دهد و میوه هایش را طوری به زمین می کوبد که خرد و خمیر می شوند، چه قدر عصبانی شد!

محصولی که تا چند لحظه پیش، صحیح و سالم از درخت آویزان بود و داشت در آفتاب می رسید، حالا از برکت عبور باد، کاملاً له، و روی زمین پراکنده شده بود تا موش صحرایی آن را به خانه اش ببرد و سر فرصت نوش جان کند! چه حادثه ای! آن هم ناگهانی، بی خبر و بدون هشدار قبلی! آیا باد ذره ای از لیوک یا دست کم از شکم او خجالت نکشیده بود؟! لعنتی!

و حالا ... لیوک، پرفسور شکم پرستی از دانشگاه جنگل، با ناراحتی داشت مسأله را برای همسرش، لوسیا، توضیح می داد : ((ببین، عزیزم، این طوری نمی شود. تا الان باد، ده دفعه سوار بر اتوبوس هوایی اش، با سرعت از توی باغم گذشته و تمام محصولم را؛ طوری که انگار ارث پدرش است، حیف و میل کرده! اسم این کار، جز وحشی گری و رانندگی کاملاً خطرناک چیه؟ هان؟ خیال نکن که این دفعه هم کوتاه می آیم! نخیر، عزیزم! نه! تصمیم دارم در مقابلش بایستم، آره! در واقع اگر دستم بهش برسد، دمار از روزگارش در می آورم! من ... من ...))، اما از شدت عصبانیت نتوانست حرفش را تمام کند و تازه ... چیزی نمانده بود که از صندلی اش بیفتد.

لوسیا همسرش را روی زمین گذاشت و گفت: ((دستم بهش برسد، یعنی چه؟ این حرف ها چیه؟ مگر نمی دانی که باد، باد است ...))

((درست! درست! اما در هر صورت باید خسارتم را جبران کند. باید جبران کند، می شنوی؟))

لوسیا گوش های به شدت تیز و حساسش را پایین آورد و گفت: ((عزیزم! من که در شنیدن مشکلی ندارم! معلوم است که می شنوم!))

((منظورم این است که چرا در حالی که ما داریم گرسنگی می کشیم، موش های صحرایی، مورچه ها و سوسک های حمام باید محصول مان را بخورند؟ آه! آه! از فکرش معده ام درد گرفته است. آره ...! آره ...! حتی اگر مجبور باشم تمام راه خانه باد را یک سره بدوم ...))

لوسیا گفت: ((بفرما، بفرما، پس چرا نمی روی؟))

لیوک گفت: ((چرا نمی روم؟ هاهاها! می روم! آره همین الان می روم!)) و بدون خداحافظی درست و حسابی از خانه بیرون جست.

لیوک چندین روز آفتابی و چندین شب مهتابی در جنگل پیش رفت و رفت ... تا به دورترین حاشیه جنگل رسید. آن سوی جنگل، دشتی بی کرانه بود و آن سوترش، خانه باد.

لیوک که برای سریع تر دویدن، گوش هایش را به عقب برده بود، همچنان به پیش می تاخت و با یادآوری آوکادوهای نازنینش به خود می گفت: ((خیلی دردناک است؛ اما عیب ندارد. باد خسارتم را جبران می کند. جبران می کند.))

سرانجام در حالی که دست ها و پاهایش از این سفر طولانی درد گرفته بود به غار باد رسید. از پشت پرده ای از تار عنکبوت صدایی می آمد: خُرررررررررررر، پْف ف ف ف! خُرررررررررررر، پْف ف ف ف ف ف!

باد، در خواب با صدای بلند خُر و پْف می کرد. صدایش آن قدر بلند و محکم بود که انگار موتور چندین هواپیمای جمبوجت را، همزمان روشن کرده باشند!

لیوک به سایه های خیالی رو کرد و فریاد کشید: ((آهای، باد! بیدار شو! من هستم؛ لیوک، تیزپاترین خرگوش صحرایی! با آن که نمی بینمت، می دانم که آن جایی!))

خُر و پْف های منظم باد، نامنظم شد. سپس آهنگ شان تغییر کرد و بعد کاملاً متوقف شد.

لیوک در همان حال که گوش هایش را تیز می کرد تا هرصدایی را بشنود، ادامه داد: ((حالا خوب گوش کن! کاری که تو کردی اصلاً درست نبود. هیچ می دانی که خانواده من به علت بی توجهی تو در رانندگی، دارند از گرسنگی هلاک می شوند؟ مگر پیاده ها حق حیات ندارند؟ پس چرا هر روز سوار اتوبوس هوایی ات می شودی و آوکادوهای مرا، حتی قبل از آن که بتوانم نوبرشان کنم به زمین می کوبی؟ چرا؟ در هر حال ...، حالا آمده ام که ... خسارتم را بگیرم.)) باد که از سماجت و یک دندگی لیوک خبر داشت، صبر کرد تا فریاد اعتراض او فروکش کند. بعد گفت : ((بسیاار خوب، لیوک! تو خسااارتت رااا میگیری. نگرااان نباااش. خودت می داااانی که من عاااشق سفر هستم. به قطب شمااال، قطب جنوب، هونولولو، هاااوااایی، ترکیه ... و هرجااا که فکرش راا کنی سر زده ام.)) سپس نفسی تازه کرد و ادامه داد : ((امااا دفعه قبل که از ترکیه بر میگشتم، قاالیچه ای بااا خودم آااوردم ...))

((قالیچه؟ به من چه؟ این به خسارت من چه ربطی دارد؟))

باد گفت : ((بگذااار حرفم تمااام شود. این از آاان قالیچه هاااای معمولی نیست؛ قااالیچه ای سحر آاامیز است.))

او در حین صحبت کردن صورت لیوک را نوازش می داد. اما معلوم بود که لیوک هنوز راضی نشده است.

((بله ... یک قااالیچه سحر آاامیز. هر وقت غذایی می خوااهی فقط باااید بهش بگویی، قاالیچه ی سحر آاامیز! غذااا بیااار تند و تیز! و قااالیچه فوراً چیزهااایی را که آاارزو کرده ای، براایت حاااضر می کند. حالااا ... راااضی شدی؟))

((خوب اگر واقعاً این طور است، باشد! فقط امیدوارم که خرف هایت باد هوا نباشد!))

باد قالیچه را از گوشه غار بیرون آورد، چند بار تکان داد و بعد به دست لیوک سپرد. لیوک، قالیچه به سر، در حالی که برای تندتر گذشتن زمان، به آرزوهایش فکر می کرد راهی خانه شد. اما ته دلش کمی نگران بود و می ترسید که مبادا ادعای عجیب باد، حقیقت نداشته باشد. بنابراین وسط راه ایستاد و تصمیم گرفت که قالیچه را امتحان کند. چون گذشته از اینها، کم کم داشت گرسنه اش هم می شد.

لیوک پس از آن با چشم های باز و گوش های تیز، دور و برش را پایید و مطمئن شد که کسی در آن حوالی نیست، قالیچه را روی زمین پهن کرد و گفت : ((قالیچه سحر آمیز! غذا بیار تند و تیز!)) و در دل غذاهای دلخواهش را نام برد.

در یک چشم به هم زدن، بوی خوش ادویه بلند شد و پیشخدمت های نامریی شروع کردند به آوردن غذاهای مختلف! قالیچه سحرآمیز، برخلاف تمام قوانین طبیعی و علم تغذیه توانسته بود آرزوهایش را برآورده کند!

اکنون در مقابل او خوشمزه ترین غذاهایی که او یا هر کسی می توانست آرزو کند، چیده شده بود! کپه فوفو که رویش با میگو پوشانده شده بود، ذرت شیرین، دانه های گیاهی مختلف، و مقداری سوپ غلیظ و مقوی. تازه ... همه اینها فقط غذاهای اصلی بودند. برای دسر، فرنی با شیره قند، کرم کارامل و شربت خرما آماده شده بود. آه! پس ...، از این قالیچه، این همه کار باور کردنی نبود. اما حقیقت داشت؛ زیرا لیوک داشت با چشم های خودش می دید! بنابراین دیگر لازم نبود چیزی از قالیچه بپرسید. فقط با اشاره دستش حسابی از او تشکر کرد. البته قالیچه در جوابش چیزی نگفت، ولی لیوک ناراحت نشد. چون می دانست که قالیچه ها، حتی اگر سحرآمیز باشند، به هرحال محدودیت هایی هم دارند!

در هر صورت لیوک آنقدر خورد و خورد و خورد که شکمش دو برابر اندازه همیشگی اش شد. سپس با شکم پر و سنگین قالیچه را لوله کرد، با مهربانی نوازشش کرد و دوباره آن را روی سرش گذاشت و راه افتاد.

لوسیا، دست به سینه دم در خانه منتظرش بود.

((همسرم! چرا این قدر دیر کردی. فکر کردم که دیگر نمی خواهی برگردی!))

((عزیزم! دیگر از این فکرها نکن! فقط نگاه کن، ببین برایت چه هدیه ای آورده ام. این یک هدیه معمولی نیست؛ یک هدیه سحر آمیز است!))

لوسیا در حالی که به قالیچه لوله شده نگاه می کرد، پرسید: ((هدیه سحر آمیز؟))

لیوک گفت : ((بله، بفرما!))

قالیچه را روی زمین گذاشت و باز کرد تا لوسیا بتواند آن را از نزدیک وارسی کند.

((عزیزم! فقط جمله سحر آمیز را بهش بگو و دیگر کارت نباشد! فوراً هر غذایی را که دوست داشته باشی برایت حاضر می کند! بله ... از این به بعد دیگر دنیا به کامت است!))

اما لوسیا که حاضر نبود روی آن قالیچه کثیف غذا بخورد، با اخم گفت: ((درست! این، واقعاً عالی است. اما انتظار نداشته باش که قبل از شسته شدن قالیچه، از روی آن یک لقمه غذا بردارم! ببین چقدر کثیف است! نکند می خواهی یرقان بگیرم؟!))

لیوک که نمی توانست مخالفت کند، حرف او را قبول کرد. بنابراین لوسیا قالیچه سحر آمیز را به رودخانه برد که بشوید. پس از آن که قالیچه سحرآمیز، درست مانند قالیچه ای معمولی شسته و خشک شد، لیوک و لوسیا کنارش نشستند تا حسابی از خود پذیرایی کنند!

لیوک با احساس غرور و افتخار بسیار گفت: ((لوسیا! عزیزم! تو چه غذایی سفارش می دهی؟ هرچه میخواهی بگو، تعارف نکن!))

((خووووب! گمانم بهتر است با یک غذای خوشمزه محلی؛ یعنی سوپ بادام زمینی شروع کنم. بعد هم دلم میخواهد یک غذای خارجی ... مثلاً ژیگو که پاریسی ها میخورند، بخورم. البته دسر هم میخواهم؛ از آن بستنی هایی که رویش شکلات است؛ از همان هایی که وقتی به دیدن برادرت در کالیفرنیا رفته بودی، خوردی!))

لیوک با زبان بازی گفت: ((اشکالی ندارد، خانم! امر شما اطاعت می شود!)) و جملات جادویی را درست طبق دستور باد به زبان آورد :

((قالیچه سحر آمیز! غذا بیار تند و تیز!))

پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه گذشت. لوسیا که سرو صدای معده اش در آمده بود، حوصله اش سر رفت.

لیوک کوشید تا دلگرمش کند.

((الان عزیزم! همین الان غذا حاضر می شود. خودت می دانی که تهیه چنان غذای تجملی ای چقدر وقت می گیرد. پس نباید انتظار داشته باشی که فوراً حاضر شود. شاید اصلاً پرواز پاریس تأخیر داشته است. یک کم دندان روی جگر بگذار ...))

اما بهانه لیوک هیچ کاری از پیش نبرد؛ زیرا نه قالیچه سحر آمیز ککش گزید، و نه اخم و تخم لوسیا کاسته شد. لیوک شروع کرد به نوازش قالیچه؛ هرچند که حالا نوازشش به اندازه قبل، محبت آمیز نبود! بعد، قالیچه را لگد زد! رویش پا کوبید! دوید! وسط قالیچه زانو زد و دعا کرد. کنار قالیچه نشست و به او التماس کرد. حروف کلمات جادویی را وارونه کرد : ((هچی لاق زیمار حس! رایب اذغ، زیت و دنت!)) ورد را به زبان ترکی، هندی، گجراتی، سواحیلی، عربی و بالاخره به یک دو جین زبان دیگر ترجمه کرد، اما انگار نه انگار!

حالا دیگر لوسیا واقعاً بی طاقت شده و سر و صدایش در آمده بود. بنابراین لیوک بی نوا در حالی که صدای شکوه و شکایت همسرش در سرش پیچیده بود، بار دیگر راهی خانه باد شد و همان مسیر قبلی را طی کرد.

سرانجام پس از پشت سر گذاشتن جنگل و دشت به خانه باد رسید و فریاد کشید: ((آهای، باد! ای دوره گرد پیر بد ذات! خیال کردی که می توانی خرگوش صحرایی، شاه حقه بازها، را فریب بدهی؟! آره؟ هرگز! هرگز! هر-گز-گز-گز-گز!)) و صدایش در سرتاسر غار پیچید.

لیوک ادامه داد : ((آن قالیچه سحر آمیز فقط یک بار به من غذا داد! داد! داد! داد!))

باد بی توجه به عصبانیت و سیخ شدن موهای پشت لیوک، آرام و نسیم وار جواب داد : ((خوب گوش گنده! اول موهاااای پشتت راااا بخوااابااان، بعد حرف بزن!))

((باشد! اما من خسارتم را میخواهم! هم! هم! هم!))

((نگرااان نباااش. تو خسااارتت رااا می گیری. اماااا امیدوااارم که قالیچه را نشسته بااااشی. می فهمی، یااا نه؟ چون فقط شستن باااعث از بین رفتن قدرت سحر آمیز آااان می شود.))

آه از نهاد لیوک برآمد! پس قالیچه به این علت به او غذا نداده بود!

باد دلسوزانه ادامه داد : ((حااالااا بیاااا، این ظرف رااا به جااایش بگیر. هر وقت چیزی می خواااهی، فقط بگو، آهااای ظرف سحرآاامیز غذااا بیااار تند و تیز. و دیگر کااارت نبااااشد!))

لیوک ظرف را روی سرش، بین گوش هایش قرارداد و دوباره به سوی خانه برگشت. اما بین راه مانند دفعه قبل تصمیم گرفت که هدیه باد را امتحان کند. بنابراین ظرف را روی زمین گذاشت و گفت: ((آهای ظرف سحرآمیز! غذا بیار تند و تیز!)) و ظرف بی آن که به ترجمه نیاز داشته باشد، برایش غذای فراوانی آماده کرد. لیوک در همان حال که از خودش پذیرایی می کرد، در دل گفت: ((راست می گویند که رنج بکش تا گنج بیابی!)) چون چنان ظرفی حتی بیش از گنج می ارزید. اکنون لیوک فقط بایست آن را به خانه می برد تا لوسیا هم به ارزش آن پی ببرد.

هنگامی که لیوک به خانه رسید، لوسیا عصبانی و نگران دم در منتظر بود.

((خوب، همسرم! این دفعه دیگر داستان از چه قرار است؟))

لیوک دوباره همه چیز را برایش شرح داد. و لوسیا دوباره مخالفت کرد و گفت: ((من ظرف سحرآمیز و غیر سحرآمیز سرم نمی شود! یعنی چه؟! من که نمی توانم توی این ظرف چرب و کثیف غذا بخورم! بگذار اول آن را بشورم.))

لیوک گفت: ((باشد، عزیزم، هرچه که تو بگویی!))



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/10/22:: 11:11 عصر     |     () نظر